جـــــــــــــــــــــوک
دیشب ساعت 12:30 بود خواستیم بخوابیم دیدم تو تاریکی اتاق صدای خنده
پدر و دختر میاد گفتم چی شده به چی می خندیدی؟
بابایی گفت دیانا اولین جوک زندگیش رو تعریف کرد
برای مامان تعریف کن تا اونم بخنده
یک روز یک اقایی تو خیابون بود میوفته تو جوب اب داد میزنه هرکی منو در بیاره ماله خودش
دیانا: یک لوز یک اقایی داشته تو خیابون میلفته اپتاد تو جوب داد میزنه هرچی منو در بیاله ماله خودش
قربونش برم وقتی با اون زبون شیرینش برام تعریف کرد صد تا بوسش کردم
دیانا هم خوشحال بود از اینکه برای ما جوک تعریف کرده بود
عزیز دلم عادت کرده شبا که میخواد بخوابه بابایی کمرشو ماساژ بده تا دخملی خوابش ببره
چن شب پیش بابایی خیلی خسته بود یکم که کمر دیانا رو ماساژ داد خودش خوابش برد
دیانا یکم منتظر موند دید بابایی دیگه ماساژ نمیده گفت بابا چرا دست وایساد
فقط بابایی بلده منو قبول نداره هیچی دیگه بابایی هم از خواب بیدار شد کمر
دیانا رو ماساژ داد تا خانوم خوابش ببره