دیانادیانا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره

دیانا عسل مامان

جـــــــــــــــــــــوک

  دیشب ساعت 12:30 بود خواستیم بخوابیم دیدم تو تاریکی اتاق صدای خنده پدر و دختر میاد گفتم چی شده به چی می خندیدی؟ بابایی گفت دیانا اولین جوک زندگیش رو تعریف کرد برای مامان تعریف کن تا اونم بخنده یک روز یک اقایی تو خیابون بود میوفته تو جوب اب داد میزنه هرکی منو در بیاره ماله خودش دیانا: یک لوز یک اقایی داشته تو خیابون میلفته اپتاد تو جوب داد میزنه هرچی منو در بیاله ماله خودش قربونش برم وقتی با اون زبون شیرینش برام تعریف کرد صد تا بوسش کردم دیانا هم خوشحال بود از اینکه برای ما جوک تعریف کرده بود     عزیز دلم عادت کرده شبا که میخواد بخوابه بابایی کمرشو م...
20 آبان 1392

پرسيدم از هلال چرا قامتت خم است ؟ آهي کشيد و گفت ماه محرم است...

    السلام علیک یا ثارالله و ابن ثاره  هر وقت سیلی خوردی بگو یا زهرا هر وقت دستت رو بستند بگو یاعلی هر وقت بی یاور شدی بگو یا حسن هر وقت آب خوردی بگو یاحسین اما اگر تشنه شدی، آب نخوردی، دستتو بستند، بی یاور شدی، سیلی خوردی بگو امان از دل زینب     او می‌دوید و من می‌دویدم او سوی مقتول، من سوی قاتل او می‌نشست و من می‌نشستم او روی سینه، من در مقابل او می‌کشید و من می‌کشیدم او خنجر از کین، من ناله از دل او می برید و من می‌بریدم او از حسین سر، من از حسین دل ...
19 آبان 1392

تولد بابایی

تولد بابایی اواخر مهر بود که به موقع نتونستم بیام و اینجا تولدت بابایی رو تبریک بگم   با کمی تاخیر         میگویند  آغاز نو شدن آغاز تازه شدن بهار است  اما برای من روز میلاد تو سر آغاز فصلی دگر از زندگیست ...   جشن سه نفری گرفتیم با دیان رفتم کیک خریدم گفت مامان میشه من انتخاب کنم کلی ذوق کرد که کیک تولد بابایی رو خودش انتخاب کرده     ...
18 آبان 1392

بدون عنوان

سلام  این روزا خیلی کمتر وقت میکنم بیام و بلاگ دختر نازمو اپ کنم چون چند تا کتاب اموزشی گرفت ام در طول روز  منو دیانا سر گرم این کتابا هستیم چیزای جدیدی یاد گرفتی عروسک من چون علاقه زیادی به حیوانات داشتی از اونا شروع کردم دسته بندی موجودات زنده و حیوانات رو یاد گرفتی ( اهلی و وحشی و پرنده گان و خزندگان و حشرات و کلی چیزای دیگه )     به طور مثال : وقتی ازت می پرسم در مورد گاو هر چی میدونی بگو شروع میکنی به توضیح دادن اهلیه - ما از پوست و شیر و گوشتش استفاده میکنیم و علف خوار و . .. و هرچی در موردش میدونی برام میگی ب عد از حیوانات رفتیم سراغ گیاها الان میدونی گیاه و...
18 آبان 1392

یادی از گذشته

سلام عزیز دلم  امروز داشتم عکسای اون موقع که کوچولووووووو بودی رو میدیدم خیلی دلم واسه اون روزا تنگ شده   هر روز یک کار جدید یاد میگرفتی و من با کلی ذوق واسه بابایی تعریف میکردم کاش میشد برگشت به گذشته     اون موقع هم مثل الان عاشق بستنی بودی         دوتا مروارید خووووشمل داره عزیز مامان         اولین دفعه ای که خودت نشستی برنامه کودک میدیدی     قربونت برم عزیزم               دیانا جان عاشقانه دوستت دارم   ...
18 آبان 1392

پاییـــــــــــــــز

  تلخ است که لبریز حقایق شده است زرد است که با درد موافق شده است عاشق نشدی و گر نه می فهمیدی پاییز بهاری است که عاشق شده است     من متولدِ پاييزم، فصل ِ زردی فصل ِ بادِ وحشی فصل ِ شاعرهای پير فصل ِ نقاشان بی نظير کس چه می داند! شايدم بس دلگير!!   راستي چه کسی می گفت؟ « زندگی تر شدن پی در پی در حوضچه اکنون است » گويا سهراب هم تر شده بود...!     من متولد پاييزم فصل ِ دلسردی عشق فصل ِ افتادن ِ برگ فصل ِ تولد ِ رنگ!     باز آمد ب...
1 مهر 1392

شب بخیر کوچولو

حتما شما هم ترانه معروف مصطفی رحماندوست که در برنامه «شب بخیر كوچولو» با عنوان « گنجشك لالا، سنجاب لالا، آمد دوباره مهتاب لالا و…» را از رادیو شنیده اید. «شب بخیر كوچولو» برنامه ای بود كه با طرح قصه، هر شب رأس ساعت ۲۱ از رادیو سراسری مهمان بچه ها می شد.   با این شب بخیر کوچولو خیلی خاطره دارم  وقتی بعد از چن سال گوش دادم نمیتونستم جلو اشکامو بگیرم خاطرات کودکی یک به یک از جلو چشمام رد میشد یاد اون روزا بخیر ...       گنجشک لالا، سنجاب لالا آمد دوباره مهتاب بالا لالالا لایی لا لالایی لا لا لالایی… لالالا لایی لا لالایی لا لا لالای...
31 شهريور 1392

سالگرد عقد مامان و بابا

     روز میلاد امام رضا(ع)من و بابایی به عقدهمدیگه در اومدیم  من هم مثل بقیه دخترا خیلی استرس داشتم خب یک شروع تازه بود یک بخش از زندگی داشت شروع میشد ترس و نگرانی وجود داره و به نظر من طبیعی هم هست هیچ وقت اون لحظه ها رو از یاد نمی برم ...   بابایی یک سرویس طلا برام خرید و به مناسبت این روز قشنگ به من هدیه داد       واسه بابایی     با نام رضا به ســـینه ها گل بزنید ، با اشک به بارگاه او پل بزنید،     فرمود که هر زمان گرفتار شدید، بردامن ما دست توسل بزنید ....
26 شهريور 1392

امروز چه دلتنگم!

امروز چه دلتنگم!   خاکستریم انگار!     همخاطره زنبق،یک لحظه پس از رگبار     امروز چه دلتنگم!   مبهوت و کبود و گس!     برحضور مجروحم،چه فاخته،چه کرکس     بی حوصله،بی رویا،دریاچه اندوهم!     تدفین جلگه و جنگل،سوگواری کوهم!     آه! ای من جان خسته!     عصیان فروخفته!     انفجار پنهان و افسانه ناگفته     امروز که دلتنگم،ناگهانه طغیان کن!     شهر بهت و بهتان را،به حادثه مهمان کن!             ...
23 شهريور 1392

بدون عنوان

  عروسک مامان خوابه رفتم بیدارش کنم گفت یکم دیگه بخوابم زودی پا میشم منظورش از زود ساعت 11:30 12 هست بعضی وقتا یک حرفایی میزنه که نه میشه بهش خندید نه دعوا کرد با مامان جون رفته بودیم خرید ولی خاله به خاطر سارینا داخل ماشین موند داخل مغازه که بودیم یک خانوم تپل و مپل به قول دیانا زیااااااااااااااد تپل اونجا بود دیانا همش هواسش به خانومه بود و زیر نظرش داشت وقتی اومدیم سوار ماشین شدیم به خاله میگه واااااای خاله یک خانومه مگازه (مغازه) بود بس (مثل)  اون تپله هست تو بره ناقلا بس اون بود وقتی اینو گفت همه زدیم زیر خنده خیلی براش عجیب و بود خیلی هم با مزه گفت  فدات...
18 شهريور 1392