جـــــــــــــــــــــوک
دیشب ساعت 12:30 بود خواستیم بخوابیم دیدم تو تاریکی اتاق صدای خنده پدر و دختر میاد گفتم چی شده به چی می خندیدی؟ بابایی گفت دیانا اولین جوک زندگیش رو تعریف کرد برای مامان تعریف کن تا اونم بخنده یک روز یک اقایی تو خیابون بود میوفته تو جوب اب داد میزنه هرکی منو در بیاره ماله خودش دیانا: یک لوز یک اقایی داشته تو خیابون میلفته اپتاد تو جوب داد میزنه هرچی منو در بیاله ماله خودش قربونش برم وقتی با اون زبون شیرینش برام تعریف کرد صد تا بوسش کردم دیانا هم خوشحال بود از اینکه برای ما جوک تعریف کرده بود عزیز دلم عادت کرده شبا که میخواد بخوابه بابایی کمرشو م...
نویسنده :
مامان
10:33